داشتم با نسترن خیابان منتهی به خانه را میآمدیم بالا. آسمان از همانها بود که همیشه میگفتم: باب فیلم است. آخرین تهماندهی روشنایی روز که آسمان به آبی و سرخی میزند. در خیابان کسی رد نمیشد. نه ماشین و نه پیاده. چند چراغ اینور و آن ور روشن بود. گفتم «بندر گمبرون» را به خاطر این لحظه از روز ساختم. داشتم فکر میکردم با نسترن، در لحظهی مشابه این، پیشتر هم احساس خوشبختی کرده بودم. رسیدیم جلوی خانه. بستنی را تمام کردیم. بعد رفتیم بالا.
«بیچارگان» ادامه دندان نیش لانتیموس است، پیشترها گُدار گفته بود هر کارگردان تنها یک فیلم در عمر کاری خود میسازد، باقی تکرار همان فیلم اول است. حالا لانتیموس بعد از چند کار دوباره با این اقتباس به همان دندان نیش بازگشته. اما اینبار او میخواد زندانی که برای شخصیتهای پیشین ساخته است را به نهایت آزادی بدل کند، کودکی که قرار است در مواجهه با جهان پیش رویش کنجکاوانه هر آنچیزی که باید را کشف و تجربه کند.
اگر در دندان نیش دختر خانواده موفق به فرار میشود و در این نقطهی عطف فیلم تمام میشود، اما در بیچارگان فیلم با رهایی بلا از خانه تازه شروع میشود. هر دو شخصیت آزادند اما بیچارگان انگار به نوعی ادامه داستان رهایی فیلم دندان نیش است.
بلا هر آنچه که برای رشد و تکاملش در این سفر قهرمانانه که منجر به نجات و رهاییاش میشود را تجربه میکند. این کار همانند آثار پیشین لانتیموس مخصوصا سه فیلم بلند اول او عجیب است. مغز نوزادی در بدن مادری که خودکشی کرده قرار میگیرد، کودک به عنوان یک نسل جدیدتر در مقابل رفتار مردسالارانهی پدرش میایستد و او را تنبیه میکند. فیلم با آنکه زمانش زیاد به نظر میرسد اما از ریتم قابل قبولی برخوردار است. بیچارگان اگر چه حال و هوای غریب آثار ابتدایی لانتیموس را ندارد اما کماکان سعی دارد با آن اتمسفر هالیوودیاش مشتش را تا انتها برای مخاطب بسته نگه دارد.
سندروم شماره ۵۷ چیست؟
حالتی که در آن شخص مصرانه بر یک تصمیم اشتباه که غالبا ماحصل جَوْزدگی عده قلیلی از اطرافیانش است پافشاری کرده، و پس از به بار آوردن ویرانی ماحصل از آن اشتباه یا خودش را بیخبر نشان میدهد به گونهای که انگار اصلا نقشی در آن ویرانی نداشته، یا پس از گذشت چند سال کماکان بر آن تصمیم اشتباه افتخار میکند و دیگ کثافتی که بار گذاشته را هی هم میزند.
یانیک یک مخاطب عام که برای سرگرم شدن به دیدن تئاتری در فاصله یک ساعتی محل کارش رفته، در میانههای اجرا تصمیم میگیرد که نارضایتی خودش را با صدای بلند اعلام کند.این اتفاق جذاب شروع فیلم یانیک است که کوئنتین دوپیو آن را در سال ۲۰۲۳ کارگردانی کرده است. فیلمی ساده و مهم که به وضعیت هنر در حال حاضر میپردازد. مخاطب کم طاقت در مقابل اثری دمدستی قرار میگیرد. هر دو سو فاقد توانایی راضی کردن همدیگر هستند. نه تئاتر به نمایندگی بازیگرانش قادر است بگوید نمایش خوب و قابل دفاعیست و نه مخاطب میتواند بگوید این نمایش به جز سرگرم نبودن چه ضعفهای دیگری دارد. جدال بالا میگیرد و یانیک به زور متوسل شده تا نمایش مورد علاقه خودش را بر صحنه ببیند. این صحنه نمایش میتواند تمامی هنرها را نمایندگی کند. سینما، موسیقی، هنرهای تجسمی، ادبیات و هر هنری که بین خودش و مخاطبش یک دنیا فاصله دارد. هر بخش از این فیلم میتواند به جنبهای از وضعیت هنر و مخاطب اشاره کند، از کالاشدگی هنر که آنقدر این تکرار برای خود عوامل نمایش ملالآور شده که کارگردان هم دیگر در صحنه حضور ندارد تا مخاطبی که قصد دارد بخشی از فرآیند اجرا باشد اما سواد و درک چندانی ندارد و حتی تماشاچیان اندکی که نسبت به هیچ وضعیتی شاکی نیستند. به جز معدود افرادی که سالن را ترک میکنند یا در گوشهای از آن مثانه خودشان را خالی میکنند. این فیلم بر خلاف کارهای پیشین دوپیو قصه و پرداخت سرراستی دارد و همین سادگی امکان پیش کشیدن مسائل مهمی چون وضعیت هنر در دنیای امروز را فراهم کرده و زیر ذرهبین میبرد.
بیچاره میمون احمق، فکر میکرد بزرگ شود آدم میشود.
بزرگ شد از باغ وحش تحویل سیرکش دادند.
شاید اولین چیزی که انسان یادش میرود کلمات است. بدترین نوعش هم همین است. انگار انباری پر از کلمات در اختیار داشتی که حالا با مرور زمان دزد راهش را یاد گرفته و دانه دانه آنها را به یغما میبرد. فراموشی همان دزد بیهمهچیز است که در طول زمان آهسته کلمات را از چنگت در میآورد. خالیات میکند. این کلمات که یک روز نام دوستی، خیابان خاطرهانگیزی، بازیگر محبوبی و هزار چیز مهم و دوستداشتنی بودند بین تو و آنها فاصلهی عمیقی میسازد. که دیگر برایت مهم نیستند. که دیگر حتی مرورشان هم نمیکنی.
شاید همه اینها برعکس باشد. اینکه آنقدر همه چیز برایت عادی و دمدستی و کمارزش جلوه میکند که حتی نامشان و کلمات مربوط بهشان را هم فراموش میکنی. بیاهمیتی موتور محرک فراموشیست. این جانیها یکی دیگر از جنایاتشان پاشیدن غبار بیاهمیتی بر روی همه پدیدههاست.
«خرس نیست» جعفر پناهی که در هفتادونهمین جشنواره ونیز در سال ۲۰۲۲ توانست جایزه ویژه هیئت داوران را کسب کند، داستان کارگردانی را روایت میکند که به خاطر ممنوعالخروجیاش از ایران به یکی از روستاهای مرزی و آذری زبان رفته و سعی میکند از آنجا گروهی فیلمساز را در ترکیه هدایت کند تا داستان واقعی یک زوج پناهنده که در ترکیه به سر میبرند به تصویر بکشد. این زوج قصد دارند از ترکیه به صورت غیر قانونی به کشور دیگری بروند و از طرفی کارگردان هم در روستا با روستاییان متعصبی که هر روز یک رسم و رسوم جدید رو میکنند سروکله میزند. فیلمهای اخیر پناهی ناخودآگاه یادآور سینمای کیارستمیست. چه فیلم «تاکسی» او که ذهن را به سمت «ده» میبرد و چه همین فیلم اخیر که یادآور «زیر درختان زیتون» و «باد ما را خواهد برد» است. با شرایط فیلمسازی مخفیانه پناهی در ایران و گروه بازیگری نه چندان حرفهایاش توقعی از بازیگری و سایر عوامل فنی فیلم نمیتوان داشت. اما چیزی که بیش از هر چیزی به چشم میآید داستانیست که آنچان مهم به نظر نمیرسد. همجواری چند ایده (زن و مرد گیر افتاده در غربت که امکان مهاجرت ندارند، پسری که قصد دارد بر خلاف رسوم روستا با دختری ازدواج کند اما محدودیتها او را به فرارشان سوق میدهد، داستان عکسی که معلوم نیست گرفته شده یا نه، همینطور کارگردانی که برای ساخت فیلم مخفیانهاش به روستایی مرزی رفته) چنگی به دل نمیزند. در این شرایط یا داستان باید آنچنان گلیم خودش را از آب بیرون بکشد که مخاطب در برابر ایدهی پر قدرت، فیلم را بپذیرد یا پرداخت همین داستانهای تکراری آنقدر کامل و کمنقص باشد که ضعف قبل را بپوشاند. داستانها درگیر کننده نیستند و مخاطب نه تنها همذات پنداری نمیکند بلکه باورشان هم نمیتواند بکند. فیلم سعی دارد آنقدر که میتواند مستند به نظر برسد که مخاطب مرز میان مستند و داستانی بودن را گم کند اما همه چیز نمایشی به نظر میرسد.
پناهی که شاهکاری چون طلای سرخ را در کارنامه دارد برای بازگشت به آن دوران طلاییاش یا کمی استراحت بیشتر نیاز دارد، یا یک کیارستمی، یا شرایطی که بتواند آزاد و غیر مخفیانه فیلم بسازد.
نوزده مهرماه است و بعد از یک روز هنوز به «تمام وقت» فکر میکنم. «Full Time» محصول سال ۲۰۲۱ دومین فیلم بلند از کارگردان کانادایی-فرانسوی اریک گراول است که برنده جایزه بهترین کارگردان و بهترین بازیگر ونیز هم شده. فیلمی ساده و بیادعا. کارگردان بدون هیچ شعارزدگی یک اثر فمینستی را به نمایش میگذارد. فیلم داستان انسانی آنقدر معمولی و شبیه به همه ماست با همه تلاشها، موفقیتها و ناکامیهایش که میتواند قدرت همذاتپنداری را برای مخاطبانش بالا ببرد. گره خوردن داستان به مسائل اجتماعی چون اعتصاب رانندگان در فرانسه نمونه یک نقد موفق به شرایطیست که کارگردان توانسته از آن بهترین استفاده را ببرد. شاید با حذف رگههای داستانی از فیلم مرز بین مستند بودن و داستانی بودنش برداشته شود. فیلم داستان مادری را روایت میکند که باید هم در غیاب شوهرش که از او جدا شده از فرزندانش مراقبت کند و هم از یک روستای حاشیهای خودش را برای کار به پاریس برساند. این وضعیت با اعتصاب رانندگان پاریسی گره میخورد. زن حاضر نیست برای آسان شدن شرایط تن به هر کاری بدهد. دیر رسیدنش به کار در نهایت منجر به اخراجش میشود. فیلمنامه و شخصیتپردازی درست، کارگردانی خوب و تدوین مناسب از ظرایفیست که فیلم را از تبدیل شدن به یک اثر دمدستی و خستهکننده نجات داده و به یک اثر ماندگار تبدیل میکند. شاید دیدن آثاری چون «تمام وقت» تنها یکبار اتفاق بیفتند اما تاثیرش مدتها در ذهن باقی میماند.
لوک بسون فرانسوی که با اولین فیلم بلند خودش ثابت میکند سینما را به خوبی میشناسد در «آخرین نبرد» ساخته ۱۹۸۳ فیلم کم دیالوگی با حداقل امکانات را جلوی دوربین میبرد. یک فیلم سیاهوسفید که در لحظاتی ما را به یاد برخی آثار امیر کوستوریتسا بوسنیایی میاندازد. آخرین نبرد که شاید بتوان آن را نمونه واقعی یک اثر آخرالزمانی بدانیم داستان مردیست که به جستوجوی همسر و فرزندش قصد دارد از منطقهای خشک و بیابانی خودش را به شهری که در آن زندگی میکرده برساند تا شاید نشانی از آنها پیدا کند. او باید برای به راه انداختن هواپیمای تکنفرهای که ساخته به یک باطری ماشین دست پیدا کند. برای همین به گروهی از مردان که انگار مافیای موارد معدنی را در اختیار دارند دستبرد زده و یک باطری از آنها میدزدد. او موفق میشود که هواپیما را راه انداخته و به شهری دورتر برود. شهر که تقریبا از شهروند خالی شده تنها سه سکنه دارد. که یکی از آنها قصد دارد دو نفر دیگر را از بین ببرد. او باید برای زنده ماند با یکی از آنها مبارزه کند. این شاید آخرین نبرد زندگی او و حتی دنیا باشد.
آخرین نبرد چند ویژگی دارد. کارگردان توانسته با اندک فضاهایی که در اختیار دارد داستانش را پیش ببرد. فضاسازی و طراحی صحنه به خوبی فضای آخرالزمانی را به بیننده منتقل میکند و همینطور فیلمنامه با بهره بردن از کمترین دیالوگها در حد چند کلمه (مردم به جا مانده توانایی تکلم خودشان را از دست دادهاند) بار اصلی روایت قصه را به دوش تصاویر میگذارد. در فیلم نمادها و نشانهها خودشان را پررتنگتر نشان میدهند. از تنها نقاشی به جا مانده در شهر، تا تصاویر گاوهایی بر روی دیوار که یادآور نقاشی انسانهای نخستین در غارهای لاسکوی فرانسه است، تا نقش زنی بـرهنه که قرار است به زودی رنگ واقعیت بگیرد.
لوک بسون همچون انبوهی از فیلمسازانی که آثار ابتداییشان هیچگاه با آثار بعدیشان قابل قیاس نیست فیلم اول خود را با تکیه بر هرآنچیزی که در چنته دارد ارائه میدهد. فیلمهای بعدی او به جز یکی دو مورد همان چیزیست که هالیوود از آن استقبال میکند و خوب هم فروش میکند.
پدر چند بار خواسته بود اگر گذرم به الکتریکی خورد باطری کتابی بخرم، دائم فراموش کرده بودم. حالا هی یادم میآید اما چه فایده…؟ چه فایده…؟